دیشب تو آشپز خونه به مامانم نگاه کردم و اشک ریختم، چیز های بی خودی خواستم،چیز هایی که ارزش گریه کردن رو نداره، داد زدم ، می خواستم خودمو خالی کنم،مامانم بهم هیچی نگفت،گذاشت تا گریه کنم، دیدم دیگه نمی تونم حرف بزنم ،پاشدم رفتم تو اتاقم درو که بستم توی تاریکی اتاقم گم شدم،خودمو پرت کردم رو تختم، صورتم و فشار دادم رو متکام، زار زدم،گریه کردم اون قدر که وقتی سرم و از متکا برداشتم توان نفس کشیدنم نداشتم،خیلی حالم بد بود ،فک می کردم اگه گریه کنم خالی می شم،بغضم کم می شه و می تونم نفس بکشم،ولی هر چی گریه می کردم بیشتر به بد بختی خودم پی می بردم
aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam
are doroste hakari koni az har taraf ham bekhooni dard hamoon darde
آره عزیزم ممنون که بهم سر می زنی
چرا اون وقت؟
سلام،هرکسی وقتی تنها میشه دل میگیره تا حدی که ناخداگاه گریه ش میگیره.ولی گریه کردن دل آدما رو پاک میکنه.وقتی بارون میزنه چقد جو هوا تمیز میشه ادم دلش میخواد تنفس کنه و از این هوا لذت ببره،گریه کردن تقریبأ شبیهه همینه بعد گریه یه حس عجیبی به ادم دس میده.دوست عزیز همیشه خدارو در یاد داشته باش
آخ آقا رضا گفتی حیف که تو کافی نتم وگرنه می زدم زیر گریه اگه بدونی چه قدر دلم گرفته