بارون پاییزی...
نم نم...
صورتتو نوازش میکنه....
و بوی خاک باران زده فضارو عطرآگین میکنه...
وتو ...
و لبخند پر از سادگیت...
و چشم هات که یه دنیــــــــا حرف داره...
بخند...
لبخندت زیر بارون یعنی...
زندگــــــی...
دیگر صمیمیت قدیم بینشان وجود ندارد...
کاغذ و قلم و واژه ها را میگویم...
واژه ها با قلم غریبگی میکنند...
و کاغذ هم مثل گذشته گوش به حرف دل نمی دهد...
چندیست سر احساس های متضادی با هم اختلاف دارند...
خدا کند کارشان به دادگاه نکشد...
وگرنه معلوم نیست چه به سر این دل و تمــــام حس های درونش بیاید...
بخشش از بزرگتره عزیزم ببخشش ..
به دادگاه نرسه وگرنه قاضی این گاغذ بیچاره رو جر میده
فدات
من با همه کاغذ ها قهرم
چرا عزیزم؟