من ایکسی(x)بودم که تو هرگز نتوانستی من رو حساب کنی،فکر کردی
من انی(n)هستم و هر عددی که می خواهی را می توانی روی من بگذاری،من خوبی های تو را توان می دادم تا چند برابر شوند،اما تو بدی هایم را جمع می کردی و همه را به توان(n) می رساندی.میدانی با بدی هایت چه کردم؟؟؟؟عبارت جبری بدی هایت را نوشتم و همه را یکی کردم تا بدی هایت کم شوند!!!...اما تو چه؟؟؟
گفتند بگردم و پیدا کنم تساوی مساوی مان را هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم برای همین آکلاد{}را بستم . این شد که مجموعه ی زندگی من شد تهی.
امتحان ریاضی داشتم ......مخم هنگیده بود ....یهو اینو نوشتم
خیلی قشنگ نوشتی...نوشین جان...
میسی عزیزم
خاطرات ناب
با حضورت، لحضه هایم خاطراتی ناب شد
با وجودت، جویبار شعر من پرآب شد
با قدومت، شد گلستان دشت خشک زندگی
باطلوعت، روح تاریکی و شب در خواب شد